افسانه رویا و فرهاد

ساخت وبلاگ
اتفاقی رسیدم به این پست قدیمی  هوس کردم باز پستش کنم

در زمانهای نه چندان دور هنگامی که آدمها در روی زمین در پوچی و بی هدفی روزگار می گذراندند در ملکوت آرامشی عمیق حکمفرما بود.آنچنان توازن و صلحی که خسته کننده به نظر می رسید.خدای عشق یکباره از جا بر خاست و گفت اینطور نمیشود هم زندگی در اینجا یکنواخت شده است هم در روی زمین.باید کاری کرد.خدای عقل با نگرانی پرسید چه در سر داری؟ خدای عشق گفت.انسان ها پاک دل را فراموش کرده اند.کاملا از یاد برده اند که دنیا چه زیبایی هایی دارد.آنها از قطره شبنم روی برگ گل از طلوع آفتاب ودرخشش ماه و ستارگان غافل شده اند. تصمیم دارم به آفرینشی نو دست بزنم.می خواهم چیزی به آدمها بدهم که آنها را از این رخوت و کسالت در بیاورد.خدای عقل گفت اما آنچه که تو به آنها بدهی چنان شوری در می افکند که سرانجام آن ناپیداست.اینها به همین زندگی حلزونی عادت کرده اند درست است آنچه تو گفتی را از یاد برده اند اما با غم و اندوه هم بیگانه شده اند.آنها را به حال خود رها کن.خدای عشق در جواب تنها به لبخندی اکتفا کرد.خدای عقل با تاسف سری تکان داد و گفت میدانم وقتی پای تو در میان باشد هیچ نیرویی قادر به متوقف کردن تو نخواهد بود اما به هوش باش چه میکنی این کار بازی کردن با آتش است.پس خدای عشق اندکی از خمیره خود را جدا کرد و در چشمه اشک خیساند و شور و احساس به آن افزود وسپس در کوره صبر قرار داد.وقتی آماده شد با شور و شوق سرگرم شکل دادن به آن شد.اول رویا را ساخت که مظهر زیبایی عشق بود بعد فرهاد را ساخت که مظهر استقامت در عشق بود.دو آدمک به هم متصل بودند.خدای عقل گفت تو همیشه آنها را سوا درست میکردی.خدای عشق گفت چون آنها را تک به تک می ساختم اما این دو از یک خمیره هستند ببین بعد دو آدمک را از هم جدا کرده و رها کرد.هر دو چون آهنربا جذب همدیگر شدند.آنوقت خدای عشق گفت این است شاهکار من. زوج جدا نشدنی عشق.آنگاه فرشته رحمت را صدا زد و گفت به محض آنکه  به حد کافی خشک شدند آنها را به زمین ببر.فرشته پرسید کجای زمین را در نظر دارید؟عشق گفت هیچ فرقی نمیکند.آنها هرجای زمین فرود بیایند همه دنیا را تحت تاثیر قرار خواهند داد.آنگاه رفت تا سرگرم آفرینش جدید خود در عالم موسیقی شود.در همان حال خدای تقدیر از آنجا عبور می کرد.با دیدن آدمک ها چنان مجذوب شد که بی اراده جلو رفت تا آنها را از نزدیک وارسی کند اما به محض آنکه دستش با آنها تماس پیدا کرد دو آدمک از هم جدا شدند.فرشته  با هراس گفت آه خدایا چه کردی؟خدای تقدیر گفت هیچ تنها خواستم آنها را لمس کنم.فرشته پرسید حالا من چکار کنم؟ خدای تقدیر گفت.به عشق هیچ نگو.آنها را به زمین ببر من دوباره به آنها سر خواهم زد.فرشته بی معطلی آدمک ها را برداشت و به سمت زمین سرازیر شد.از اتمسفر زمین که عبور کرد آدمک ها به نور تبدیل شدند.فرشته آنها را به سمت زمین تاباند وهر دو نور در سرزمینی به نام ایران فرود آمدند.رویا در بطن زنی در شمال و فرهاد در بطن زنی در جنوب.ماموریت فرشته پایان یافته بود در راه برگشت از فرشته نگهبان زمین پرسید اکنون دور حکومت کدام خدا بر روی زمین است؟ فرشته پاسخ داد خدای جنگ! اما دارد آماده می شود که جای خود را به خدای غم بدهد.فرشته سری از روی تاسف تکان داد.مدتها طول می کشید تا دور به خدای عشق یا تقدیر برسد.اما در همان زمان زنی در جنوب با حس زیبای مادرشدن دست بر شکم برآمده اش می کشید.آن سحرگاه رویای عجیبی دیده بود خواب دیده بود که فرشته ای نوری به بطن او تاباند و کفت این کودک مظهر همه استقامت عشق است او از روز اول تا روز آخر عاشق خواهد ماند او امانتی است گرانبها از او به خوبی مراقبت کن! و هم زمان در شمال زنی با دیدن رویایی عجیب از خواب پریده بود.فرشته ای نوری به بطن او تابانده و گفته بود.این کودک مظهر همه زیبایی عشق است او از روز اول تا روز آخر عشق خواهد آفرید او امانتی گرانبهاست از او به خوبی  مراقبت کن!

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 7:22