۸ سال اول ازدواجم را در ایران گذرانیدم و ۱۸ سال هم هست که در کانادا به سر می بریم.زندگی در ایران خیلی با اینجا فرق داشت.وقت آزاد خیلی بیشتر داشتم.جوان تر هم بودم و کلی با کیارش کوچولو وقت می گذراندم...اما اینجا اصلا نمیفهمیم چطور صبح شب می شود و شب صبح....در نتیجه نتوانستم آنطور که باید و شاید به شهریار برسم،محبت کنم و با هم وقت بگذرانیم..همین اواخر....یک روز از بیرون آمدم و دیدم پسرها نشسته اند و صحبت میکنند...یکباره به دلم افتاد که آنها را در آغوش بکشم....انگار کسی درگوشم گفت فردای دنیا را که دیده است؟ حالا که میتوانی پسرهایت را درآغوش بکش،فشارشان بده،بویشان کن لمسشان کن....پیشتر از آنکه حسرتش را بخوری.....بی هوا شهریار را درآغوش کشیدم و او هم با شوق تمام پاسخ داد و مرا در آغوش گرفت....آن روز،آن لحظه به روشنی آفتاب در ذهنم حک شده است......
امروز پنجم جولای هست و اگر شهریار بود حالا بیست ساله شده بود
باورم نمی شود ۵ روز دیگر می شود ۲ سال
بیست و یک سال گذشت.......برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 45