بیست و یک سال گذشت....

ساخت وبلاگ
هاناهاکی افسانه ای مربوط به شرق آسیا به خصوص کشور های کره و ژاپن است. این واژه از دو واژه ی هانا (به معنی گل)هاکیماسو (به معنی بالا اوردن)تشکیل شده که به یک بیماری اشاره دارند.وقتی کسی درگیر یه عشق یک طرفه میشه داخل ریه هاش گل رشد میکنه و هرچی این عشق بیشتر بشه،رشد گل ها نیز بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که این باعث میشه فرد عاشق با سرفه های شدید و دردناک،خون و گل بالا بیاره.فرد عاشق برای رهایی سه راه داره:راه اول اینه که معشوقه متوجه این عشق بشه و حس متقابلی داشته باشه تا رشد گل ها متوقف شن.راه دوم اینه که عاشق انقدر با این وضعیت زندکی میکنه و رشد گل ها درون ریه هاش و خون بالا اوردن هاش بیشتر میشه تا در نهایت میمیره.راه سوم اینه که گل ها رو به طور کامل از داخل ریه هاش بیرون بکشه اما در عوض ممکنه کسی که عاشقش بوده و تمام خاطراتش رو به کل فراموش کنه یا حتی قدرت عاشق شدن دوباره رو از دست بده.تا حالا به هاناهاکی دچارشدید؟ بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 18:32

شده یک چیزی آن قدر جلوی چشم شما باشه که نبینیدش؟ نه این که نبینید، بهش توجه نداشته باشید..... در حقیقت از این موارد خیلی در زندگی انسان هست،خیلی زیاد...درحقیقت ۹۰ درصد آیتم های زندگی در این دسته قرار می گیرند و این آیتم ها شامل همه چیز می شوند یعنی هم انسان ها،هم اشیا، هم مکان ها و از همه بیشتر،صفات درونی خودمان.... ممکن است قلبا بدانیم که ما مثلا بی دقت هستیم، عجول هستیم، یا امثالهم ومیدانیم که این صفات خوب نیستند ولی آنقدر درگیر زندگی هستیم که فرصت نمی‌کنیم تمرکز و برنامه ریزی کنیم ورویش کار کنیم...به همین ترتیب، مثلا می‌دانیم رنگ سالن پذیرایی خوب نیست،ولی چون در آن دسته قرار دارد( دسته ۹۰ درصدی) یعنی اولویت اول نیست،می‌گذاریم برای بعد...بعدی که شاید هرگز نیاید. در مورد آدم ها هم همین طور هست هستند کسانی که همیشه در زندگی حضوردارند اما آنقدر بی توقع که حضورشان مثل هوایی که نفس میکشیم،باوجود ضروری بودن،فراموش می شوند.....باری همه اینها را گفتم که بگویم گاهی بسته به شرایط به آدم تلنگری می خورد که یکی از آیتم های این دسته را در ذهنمان برجسته می‌کند مثلا آن آدم مهم و حیاتی زندگی که دیده نمی شد،بیمار می شود و تازه می فهمیم چقدر دوستش داریم و چقدر حتی فکر از دست دادنش وحشتناک خواهد بود، یا میهمان مهمی در راه هست مثلا خواستگار،آن وقت است که هرجور شده رنگ پذیرایی و حتی پرده ها و مبلمان هم عوض می شوند و گاهی هم مجبوریم به صفات خودمان توجه کنیم مثلا به فردی علاقه مند شده ایم که از تنبلی بدش می آید ویا از سیگار متنفر است...اینجور جاهاست که یکی دو آیتم از دسته ۹۰ درصدی،به صدر دسته ۱۰ درصدی یعنی اولویت ها می آیدجدیدا که صحبت بخشش و گذشت و غیره زیاد برایم پیش می آید،متوجه شده ام بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1402 ساعت: 15:28

همه ما بارها در باره خط قرمز ها حرف زدیم اما بیشتر از اینکه جدی باشیم شعار داده ایم.چون خیلی از چیزهایی که ادعا میکنیم خط قرمزهای ما هستند، درواقع خیلی هم خط قرمز نیستند به عبارت دیگر ممکن است یک نفر آنقدر برای ما عزیز باشد که اگر دروغی بگوید یا بی ادبانه رفتار کند،به خودمان بگوییم حالا اشکال ندارد، نباید به خاطر مسائل کوچک ناراحتی های بزرگ بوجود آورد،ارزش یک دوست صمیمی یا فامیل خصوصا فامیل نزدیک بیشتر از آن است که از دستش بدهیم، یا جمله معروف : این دنیای دوروزه ارزش ندارد که به خاطر این قبیل مسائل،خودمان و دیگران را رنجه کنیم .....اما اگر چیزی واقعا خط قرمز ما باشد،رد شدن از آن به هیچ عنوان بخشودنی نیست،ولو به بهای تنهایی همه عمر باشد( که مطمئنا نیست)همیشه و از بچگی ، بارها این جمله تربیتی،نصیحتی را به خورد ما داده اند که فامیل و دوست نزدیک را نباید رنجاند چون روزی می رسد ( یک روز مبادا) که به کار ما خواهند آمد......واقعیت این است که نخواهند آمد....برای من روز مبادا، روز از دست دادن پسرم بود.و از آنجا که این از دست دادن بسیار دراماتیک بود ، حساسیت طبیعی والد و فرزندی،به اوج خودش رسیده بود....و وقتی چند نفر از نزدیک ترین فامیل های خونی و قدیمی‌ترین و صمیمی ترین دوستانم، از گفتن یک تسلیت خشک و خالی به من دریغ کردند،معنی خط قرمز و عبورکردن دیگران از آن برایم روشن شد.... برای من این حرکت از طرف آنها تنها یک معنی داشت: دیگر نمی خواهم ببینمت.....پس آیاعجیب است که دیگر، هر رشته مودت و قرابت بین ما،برای ابد بریده شود؟شاید این پست بدآموزی تلقی شود...اما دیروز خبر درگذشت همسر یکی از فامیل های نزدیک را شنیدم.....یکی از همان ها که از خط قرمز من عبور کرده بود....طبیعی است که هیچ ،مط بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 33 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 14:13

۸ سال اول ازدواجم را در ایران گذرانیدم و ۱۸ سال هم هست که در کانادا به سر می بریم.زندگی در ایران خیلی با اینجا فرق داشت.وقت آزاد خیلی بیشتر داشتم.جوان تر هم بودم و کلی با کیارش کوچولو وقت می گذراندم...اما اینجا اصلا نمی‌فهمیم چطور صبح شب می شود و شب صبح....در نتیجه نتوانستم آنطور که باید و شاید به شهریار برسم،محبت کنم و با هم وقت بگذرانیم..همین اواخر....یک روز از بیرون آمدم و دیدم پسرها نشسته اند و صحبت می‌کنند...یکباره به دلم افتاد که آنها را در آغوش بکشم....انگار کسی درگوشم گفت فردای دنیا را که دیده است؟ حالا که میتوانی پسرهایت را درآغوش بکش،فشارشان بده،بویشان کن لمسشان کن....پیشتر از آنکه حسرتش را بخوری.....بی هوا شهریار را درآغوش کشیدم و او هم با شوق تمام پاسخ داد و مرا در آغوش گرفت....آن روز،آن لحظه به روشنی آفتاب در ذهنم حک شده است......امروز پنجم جولای هست و اگر شهریار بود حالا بیست ساله شده بودباورم نمی شود ۵ روز دیگر می شود ۲ سال بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 45 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 14:26

دیشب۳ تا از دوستان شهریار،با کیارش هماهنگ کرده بودند که به منزل ما بیایند و بعد همگی با هم بروند یک جایی. آمدند ۳ دوستی که من خیلی دوستشان دارم آرمین،یلدا و عباس....آرمین خیلی پسر خوش قیافه ای هست دوستی او و شهریار از مدرسه والتر اسکات شروع شده بود فکر میکنم گرید ۴ بودند طبیعتا دو پسر بچه ایرانی،خیلی سریع به دوستان جانی و جدا نشدنی تبدیل شدند، هم مدرسه و هم مدرسه فوتبال.تمام اوقات فراقت هم توی پارک و زمین بازی یا خانه همدیگر با پلی استیشن....آن موقع ها آرمین خیلی کوچولو و هم سایز شهریار بود خیلی پسر مودبی هم بود و من شده بود که بارها آنها را به شهربازی یا پارک یا خانه همدیگر برده بودم....این اواخرآرمین یک موتور سیکلت برقی آخرین مدل داشت که خیلی وقت ها دست شهریار بود و بعدها چندین ویدئو از آنها سوار آن موتور دیده بودم....آرمین اما حالا جوانیست بسیار برازنده با قدی بالای ۱/۸۰ و بسیار خوشتیپ و خوش قیافه....یلدا همکلاس آنها بود اگرچه دوستی عمیقی با پسرها داشت اما بلاخره جنس دوستی فرق داشت،یلدا رل خواهر بزرگتر و عاقل و دلسوز را داشت....در دادگاه بدوی چند ماه پیش ،یلدا در تمام جلسات بود و با هر مدرکی که دادستان از شب حادثه رو می کرد صدای هق هق یلدا بود که به سختی سعی در کنترلش داشت...و اما عباس هم قدمت دوستیش به اندازه هردوی آنها بود.عباس بچه محل ما بود و خانه اش چند خانه آن طرف تر از ما بود و از بین تعداد زیاد بچه های محل،این عباس بود که یار غار شهریار بود و بالطبع از این طریق با آرمین و یلدا و بعدها آرمان هم دوست شده بود.....این جمع خونگرم و صمیمی دیشب منزل ما بودند با محبت بسیار و شور و شوق تمام ما را در آغوش می کشیدند و می‌گفتند ومی خندیدند خصوصا اگر خاطره ای از شهریار ن بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 39 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 14:26

,خیلی اتفاقی به فیلمی برخورد کردم به نام about time....وقتی یکی دو خط توضیحاتش را خواندم اولش به نظرم از این فانتزی های آبدوغ خیاری آمد اما در کمال حیرت یکی از آن فیلم هایی بود که خیلی فکرم را درگیر کرد..البته فکر نکنید که کارگردانی ویا بازیگری خارق العاده ای داشت( که انصافا بد هم نبود) اما همه چیز به سوژه فیلم بر می گشت.داستان ،در باره پسری بود که در بیست و یکمین سال عمرش از پدرش می شنود که همه مردان خانواده او قدرت سفر در زمان ( time traveling ) دارند یعنی می‌توانند به گذشته و( تنها) به گذشته سفر کنند و در این راه نه محدودیت دفعات را دارند و نه محدودیت انتخاب زمان را و نه حتی انتخاب مکان...این سفر میتواند به ۵ قرن پیش باشد،به ۵۰ سال پیش باشد یا به ۵ دقیقه پیش.شاید این موضوع جالب یا مهم به نظر نرسد اما وقتی فیلم نشان می‌دهد که پسر جوان با داشتن چنین قابلیتی چقدر راحت می‌تواند خطاهای به ظاهر کوچکش را اصلاح کند و با همین کارهای ساده،چطور زندگیش را در مسیری که دوست دارد هدایت کند،آن وقت به ارزش این معجزه پی می بریم....مثلا با دختری آشنا می‌شود که همه صفاتی را که او می‌توانست آرزو کند را داشت اما تنها یک هفته پیش در یک میهمانی با پسری آشنا شده بود که حالا دوست پسرش محسوب میشد.قهرمان ما در طی دو سه سفری که قبلا در محدوده آن یک هفته قبل انجام داده بود کلی اطلاعات مفید از علایق و سلایق دختر بدست آورده بود.پس این بار به یک هفته قبل و آن میهمانی رفت و زودتر از دوست پسر فعلی وارد شد و به دلیل اطلاعاتی که داشت توانست خیلی ماهرانه مخ دختر را بزند...اگرچه عشق به نظر مهم ترین فاکتور زندگی به نظر می رسد و چه بسا که هر فردی آرزویش همین باشد که با داشتن چنین نیرویی به فرد دلخواهش می رسید بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 38 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1402 ساعت: 14:26

وقتی به کانادا مهاجرت کردم،هنوز مغزم پر بود از اراجیفی که سالها به آن تزریق شده بودمثل این که ما کهنسال ترین کشور دنیا هستیم با کوله باری از فرهنگ و تمدن.هزاران هزار اندیشمند داشتیم که فرهنگ خوب بودن،درست بودن،و درست رفتار کردن و درست زندگی کردن را به ما آموخته بودند پس ما با فرهنگ ترین ملیت روی زمین بودیم !!!!!!بعد از ما دو تمدن کهن دیگر هم هستند که قابل اعتنا هستند یکی هند با ،اوپانیشاد و مهاربهارتا و فلسفه هندو و....و دیگری چین با حکمت تائو و ذن و اندیشه های کنفسیوس و....اما دیری نگذشت که معاشرت با این دو ملیت، سخت سرخورده ام کرد.چینی ها هیچ چیزی از فرهنگ قدیم در رفتارشان دیده نمیشد اگرچه در ظاهر مردمی مودب،سختکوش و بی آزار به نظر می رسیدند اما این فقط تا زمانی پابرجا بود که ازتو پایین تر یا برابر باشند و وای به حال روزی که یک پله،فقط یک پله بالاتر باشند همان مورچه های ساکت و بی آزار تبدیل به مخوف ترین استثمارگری می‌شوند که در عمرت دیده ای و یا هندی ها اغلب درو متظاهر،نیرنگ باز و مترصد موقعیتی هستند تا کلاهی سرت بگذارند که از خرخره گذشته تا نافت را هم بپوشاند،همین باعث شد که چشم باز کنم و ببینم در خود ما ایرانی ها هم اثری از فرهنگ قدیم نمانده واز آنهمه نصیحت و پند و اندرز سعدی و مولوی و امام محمد غزالی و..غیرهیچ باقی نمانده جز نوشته هایی که در کتاب ها دارند خاک می‌خورند...مقدمه ام طولانی شد اما لازم دیدم قبل از پرداختن به فیلم برادران لیلا،این واقعیت را گوشزد کرده باشم..خوشبختانه سینمای ایران برخلاف هرچیز دیگری در این مملکت،فقط راه کمال و تعالی را طی کرد و از فیلم های آبگوشتی زمان شاه( معروف به فیلم فارسی) به تدریج به سمت ساختن فیلم های بهتر رفت اگرچه چند صباحی فیلم های جن بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1402 ساعت: 14:00

زمانی که جوان بودم دورانی را به یاد می آورم که سوال بزرگ زندگیم پیش آمده بود اینکه زندگی چیست،ما که هستیم و هدفمان از آمدن به این دنیا چه بوده آیا خدایی وجود دارید که با یک برنامه ریزی دقیق و با هدفی والا دست به آفرینش ما زده است ویا اینکه با وجود شگفت انگیز و محال به نظر رسیدن تصادفی بودن دنیا، همه چیز از امکان حیات یک سلول شروع شد و در طی قرن ها و قرن ها تکامل به اینجا رسیده؟ واضح است که من نه اولین نفری بودم که با این سوال روبه رو شده بود (نه آخرین نفر) و بازهم اولین نفری نبودم که به جوابی که هم عقلم را راضی کند و هم دلم را، نرسیده بودم...اما ماحصل همه تفکرهای و جستجوها یک چیز بود اصلا مهم نبود که جهان آفرینش خداوند است یا نه و حساب و کتابی در کاریست یا نه...آنچه مهم بود این بود که ما خواهی نخواهی وارد زندگی شده و به این جهان پاگذاشته ایم پس تنها وظیفه ما این است که جهان را اندکی بهتر از آنچه تحویل گرفته ایم،تحویل بدهیم...به‌عبارت دیگر، تنها وظیفه ما خوب بودن و تلاش برای کمک به همنوع،به دنیا،محیط زیست و موجودات درون آن بود،چیزی که آن را انسانیت مینامیم.....امروز با مردی آشنا شدم که نمونه بسیار عالی از همه انسانیت بود آقای نیکلاس وینتون...جناب وینتون یک بانکدار انگلیسی بود که در طی دوران جنگ جهانی موفق به نجات دادن ۶۹۹ کودک یهودی چکسلواکی و فرار دادن آنها از دست آلمان نازی،به بریتانیا بود او برای همه این کودکان خانواده های جدیدی پیدا کرد که سرپرستی آنان را برعهده گرفتند اما بعد از آن با احدی درباره آنها صحبت نکرد و این راز را به مدت پنجاه سال در صندوق سینه حفظ کرد تا اینکه همسرش اتفاقی آلبومی پیدا کرد که عکس و نام کودکان درآن ثبت شده بود وی این آلبوم را در اختیار یک ژورنالی بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 55 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 12:34

اگر ايران به جز ويران‌سرا نيست،من اين ويران‌سرا را دوست دارماگر تاريخ ِ ما افسانه‌ رنگ است،من اين افسانه‌ها را دوست دارمنوای ِ نای ِ ما گر جان‌گداز است،من اين نای و نوا را دوست دارماگر آب و هوايش دل‌نشين نيست،من اين آب و هوا را دوست دارمبه شوق ِ خار ِ صحراهای ِ خشکش،من اين فرسوده‌پا را دوست دارممن اين دل‌کش زمين را خواهم از جانمن اين روشن‌سما را دوست دارماگر بر من ز ايراني رود زور،من اين زورآزما را دوست دارماگر آلوده ‌دامانيد، اگر پاک!من ای مردم، شما را دوست دارم ! حسین پژمان بختیاری بیست و یک سال گذشت.......ادامه مطلب
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 15:49

.
مؤثرترین فرمان از لوله‌ تفنگ بیرون می‌آید و آناً به کامل‌ترین اطاعت می‌انجامد. چیزی که هرگز ممکن نیست از لوله‌ تفنگ بیرون آید، (اقتدار) است.

از کتابِ خشونت
هانا_آرنت

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 15:49