روی دور سریع

ساخت وبلاگ

تاریخ ازدواجمان را یکم شهریور انتخاب کردیم و شروع کردیم به فراهم کردن مقدمات ازدواج! سخت ترین کار عالم ازدواج کردن است و من اگر  دوباره متولد میشدم اصلا ازدواج نمی کردم اگر هم  ناچار میشدم،در هنگام ازدواج نصیحتی که  مادر خانمم جند ماه قبل از عروسی به من کرد را آویزه گوش می کردم..یک شب در اوج هول و ولای  مقدمات ازدواج  مادر خانمم مرا کشید کنار و گفت پسرم، از من بشنو به جای اینهمه هزینه، یک عقد ساده با حضور ده بیست نفر از نزدیک ترین فامیل ها بگیرید و به جای این همه هزینه آن،بروید یک مسافرت دونفری و بعدش هم بروید سر خانه وزندگی خودتان.  وقتی به دوست و آشنا میگفتم مادرخانمم چنین حرفی به من زده هیچ کس باور نمی کرد. باری در نهایت منزل یکی از فامیل های خانمم برای عروسی تعیین شد و به پیشنهاد پدرخانم،با آشپز رستورانی در سرچشمه صحبت کردیم تا شام عروسی را بپزد. سایر کارها هم به صورت امداد های غیبی ردیف میشد از فیلمبردار شخصی رفیق دوست که شد فیلم بردار عروسی و از پیدا شدن بابک سیمانی یک هفته به عروسی و آوردن ارکستری که با هم کار میکردند و....این را نگفتم که شهرزاد خانم مرتب می پرسید توی دوستانت جوان مجردی که قصد ازدواج داشته باشد نیست؟ گفتم والا نصف دوستانم مجرد هستند.چطور؟ گفت برای دوست و همسایه امان مژگان میگویم. من یک کم دودوتا چهارتا کردم و دیدم مناسبترین فرد که هم امکان ازدواج و هم قصدش را دارد،صادق است. صادق را معرفی کردیم آمد و مژگان خانم را دید و در همان برخورد اول از هم خوششان آمد و طولی نکشید که کار به خواستگاری و نامزدی کشید. اصلا انگار زندگی بعد از ابوریحان روی دور تند افتاده بود و آنچنان اتفاقات پشت سر هم روی میداد که آدم مات و مبهوت می ماند سر کار اوضاع به بهترین وجه ممکن پیش می رفت و من همه مهندسین شرکت و جند نفر از ناظرها را هم دعوت کرده بودم.وقتی به تاریخ ازدواج نزدیک شدیم افتادیم به گشتن دنبال خانه و تازه آن وقت بود که فهمیدیم خانه پیدا کردن چه مصیبتی هست (تازه داستان مربوط به 23 سال پیش است)از آنجایی که محل کار من خیابان پیروزی بود تصمیم داشتیم آنجا خانه پیدا کنیم و به جرات میتوانم بگویم تمامی بنگاه های خیابان پیروزی از میدان شهدا تا سر اتوبان افسریه را گشتیم و چیزی نیافتیم. بهتر بگویم به ما خانه ندادند وقتی خوب نسلمان درآمد پدر خانم راه افتاد رفت و همان روز اول یک خانه در چهار راه کوکا کولا پیدا کرد. آن موثه نمیدانستم اما وقتی مستقر شدیم از آنجا نفرت پیدا کردم. صاحبخانه پیرمرد پرمدعایی بود از آنها که ما را جوجه فرض میکرد و فکر میکرد صاحب اختیار ما و زندگیمان هم هست.خودش طبقه اول می نشست و پسر بزرگش طبقه سوم. وطبقه دوم را هم به ما اجاره داده بود.در یکسالی که آنجا بودیم دو بار با او دعوایم شد .و وقتی سر سال شد با خوشحالی تمام تخلیه کردم و اینبار خودم خانه مناسبی نزدیک به میدان شهدا  پیدا کردم. اینخانه خیلی بهتر از خانه قبلی بود و با اینکه شرایطش مشابه خانه قبلی بود (طبقه اول و سوم دو پسر صاحبخانه می نشستند و وسط ما) اما صاحبخانه انسان بسیار نازنینی بود که چندبار حال های اساسی به ما داد..این آخرین خانه در محدوده پیروزی بود و بعد از آن مسیر زندگی طوری تغییر کرد که از پونک سر درآوردیم

 

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 98 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 7:22