بیست و یک سال گذشت.... : نیلوبلاگ

ساخت وبلاگ

خیلی ها...اوایل ازدواج گاهی که بیدار می شوند به همسرشان که در خواب است نگاه می‌کنند و از خودشان می پرسند من اینجا چکار میکنم؟ کنار این فرد غریبه؟......این حالت زمانی پیش می آید که انگار هنوز باور نکرده اند که ازدواج کرده اند...برای من اما مدتی هست که یکباره احساس میکنم خیلی وقت است از شهریار خبر ندارم و به خودم می‌گویم بهش زنگ بزنم ببینم کجاست؟ کی می آید؟ ودر واقع هر از گاهی زنگ هم می زدم....شهریار ویس مسیج نداشت اما همین که چند زنگ می خورد خوب بود....بعد رسید زمانی که پیامی میگفت شماره ای که سعی در برقراری تماس دارید در شبکه موجود نیست.....تویوتا جلوی داشبورد یک صفحه نمایش دارد که یکی از آیتم هایش این بود که چهار شماره تلفن favorite را سئو کرده بودم که همیشه دم دستم و جلوی چشمم باشد اینها عبارت بودند از مادرم،همسرم،کیارش پسر بزرگم و شهریار پسر کوچکم......چندی پیش داشتم جایی میرفتم در حین رانندگی...دستم خورد به صفحه نمایش و شماره شهریار را گرفت.. وقتی متوجه شدم،قطع کردم....اما اتفاق وحشتناک این بود که چند ثانیه بعد دیدم شهریار دارد به من زنگ می زند... چند ثانیه در بهت و حیرت و تردید گذشت تا توانستم به خودم بیایم و جواب بدهم....آن سوی خط پسر جوانی بود. و گفت من از شما میس کال داشتم......گفتم ببخشید این شماره سابقا به پسرم تعلق داشت و الان دستم خورد.....گفت بله من خیلی تماس داشتم که دنبال او میگشتند این خیلی شماره خوبی هست خیلی شماره روندی هست (۴۴۸ ۲ ۴۴۸) چرا پسرت آن را نگه نداشت؟...خیلی سوال سختی بود گفتم برای این که پسرم دیگر در این دنیا نیست....پسر جوان خیلی ناراحت شد..شروع کرد به تسلیت گفتن.....و من تشکر کردم و گوشی را قطع کردم....اما دیگر یک عادم عادی یا شبیه به عادی هم نبودم...انگار تمام سلول های مغزم در آتش بود......یک سری درد ها شاید کهنه بشوند...اما خوب نمی شوند و از شدتشان هم کم نمی شود به قول شاعر:

خلد گر به پا خاری آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 20 بهمن 1401 ساعت: 15:49