عید دیدنی

ساخت وبلاگ

مادرم شیرازی هست.از خانواده های بسیار قدیمی شیرازی که البته با اینکه زمانی از سرشناس ترین ها بودند،الان تقریبا منقرض شده اند و تک و توکی اگر از آنها مانده باشد،یا تهران هستند یا خارج و بسیار نادر افرادی که مانده اند نه آن شوکت و هیمنه سابق را دارند و نه آن مال و منال و ملک واملاک را.امادر گذشته ای نه چندان دور(که من گوشه های ازآن را در دوران خردسالی دیده بودم) برو بیایی داشتند  این ها را برای تعریف یا به قول خود شیرازی ها برای قمپز در کردن نمی گویم  خاطره ای از ایام عید دارم که برای تعریف آن نیاز به این مقدمه بود.باری ما یعنی من و برادرانم بارها داستان های آنچنانی از بی بی رضیه سلطان و بعدها منصورالسلطنه و کی و کی را از مادرم و خاله هایم  شنیده بودیم اما به عنوان نسل آخر که هیچ اثری از آن شوکت را در زندگی فعلیمان حس نمی کردیم بیشتر به ضرب المثل برو فکر نان کن،خربزه آب است معتقد بودیم اما خوب توی ذوق آنها هم نمی زدیم.القصه آخرین بازمانده نامی این فامیل شخصی بود به اسم عباس قلی خان که سالها سناتور مجلس بوده و می گفتند ارتباط نزدیکی با دربار داشته است و شایعاتی در باره فراماسون بودن او بود(که بعدها فهمیدیم حقیقت داشته است) این جناب از زمانانتخاب شدن برای مجلس ،با همسر و برادرش ساکن تهران شده بودند.ماجرایی که تعریف میکنم مربوط به سال ۱۳۶۰ می شود یعنی ۳ سال بعد از انقلاب.بالطبع با وجود بگیر و به بند های اول انقلاب،انتظار  می رفت که او هم  اگرنه اعدام یا زندانی،که لا اقل جزو مغضوبین باشد اما یک کلام نازک تر از گل  به او گفته نشد که هیچ،خیابانی که درآن زندگی می کرد و به نام او بود،تا زمانی که زنده بود به همان نام باقی ماند...[مورد مشابه دکتر علوی چشم پزشک ( چشم پزشک شاه)که مطبش در کوچه علوی نبش میدان فردوسی تا پایان عمر به نام علوی باقی ماند ] آن سال طبق معمول هر سال و به رسم تقریبا باستانی خاندان مادری،مادرم ،دو جور شیرینی مخصوص نوروز را که عبارت بودند از شیرینی نخودچی و شیرینی فسایی، درست کرده بودند.یک روز دیدیم همه مارا بسیج کرده اند و از کله سحر، بشور و بساب و جاروپارو به راه است فهمیدیم عصر قرار است جناب عباسقلی خان برای بازدید عید بیایند و ما برادرها بی صبرانه منتظر بودیم از تزدیک ببینیم شخصی را که تا همین چند سال پیش دیدنش تقریبا ناممکن بود.بلاخره زمان موعود رسید و جناب عباس قلی خان و همسرش خانم تاج الملوک و برادر ش مسعود خان  وارد شدند عباس قلی خان و برادرش مسعود خان هردو به سبک خانواده مادری کوتاه قد ،تپلی و صورتی گرد و ابروانی پر پشت و روی هم رفته چهره هایی جذاب داشتند خانم تاج الملوک قد بلند و فوق العاده اشرافی به نظر می رسید نشستند و تعارفات معمول ردوبدل شد  اندکی بعد مادرم شیرینی تعارفشان کرد که برداشتند  و این بسیار عجیب بود چون معمولا این کار را نمی کردند (اصولااعیان واشراف،خیلی رسمی وماشینی رفتار می کنند و معمولا خیلی سرد و رسمی از خوردن شیرینی امتناع می کنتد)در ادامه مادرم توضیح دادند که این شیرینی را  خودم با رسپی خانوادگی درست کرده ام مسعود خان پرسیدند پس شیرینی ها خانگی است؟ بعد عجیب ترین اتفاق زندگی ما رخ داد یعنی  او بلند شد و از طرف شیرینی یک عدد برداشت ودر دهانش گذاشت و نشست ما هنوز از شوک این حرکت خارج نشده بودیم که عباسقلی خان هم گفتند عجب! پس گفتید خانگی است و ایشان هم بلند شدند و یک عدد شیرینی در دهانشان گذاشتند و نشستند  و همگی خندیدندما البته از اینکه شیرینی مورد پسندشان واقع شده بود بسیار خوشحال شود بودیم اما  تا جایی که میدانستیم چنین اتفاقی بسیار نادر بود

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 96 تاريخ : يکشنبه 17 فروردين 1399 ساعت: 23:31