عباس و علی حشمتی

ساخت وبلاگ

عباس جوان قدبلند و خوش بر و رویی بود خیلی بجوش و بگو بخند. اندام ورزیده و قوی داشت جوشکاری هم بلد بود که خیلی وقتها به کارمان می آمد.عباس راننده وانت بود و یک وانت پیکان ۵۲ داشت و بیشتر بار ناحیه روی دوش او و وانتش بود من اگر قراربود در ناحیه گشت بزنم همیشه با عباس می رفتم و چون همیشه با هم بودیم بعضی وقت ها اورا به تنهایی می فرستادم که پیغامی ببرد همین باعث شده بود کارگرها حرف او را حرف من بدانند و از او حرف شنوی داشته باشند اما یک نفر دیگر بود که این موضوع اصلا به مذاقش خوش نمی آمد ودر حقیقت دوست داشت بعد از مهندسین شرکت،او همه کاره باشد و او کسی نبود جز علی حشمتی.که یکی از سرکارگرهای بدرد بخور شرکت بود .علی حشمتی سبزواری بود،آدم قدبلندوسیه چرده ای بود با سری طاس که همیشه زیر یک کلاه کپی چرمی پنهان بود سبیل ازبناگوش دررفته ای داشت که با چند خالکوبی و انگشتر های درشت عقیق یک تیپ جاهل مآبانه ای به او میداد .علی حشمتی تقریبا مسن بود و یک وقار ظاهری داشت خیلی دوست داشت خودش را همه فن حریف و همه چیز دان نشان بدهد،صدای بمی داشت و قلنبه سلنبه صحبت می کرد که با لهجه سبزواری معجون عجیبی از آب در می آمد مثلا یک رادیو در دفتر پارک داشتیم که خراب شده بود دادیم علی حشمتی ببرد تعمیر گاه نزدیک پارک نشان بدهد وقتی برگشت گفت به درد نمیخوره پرسیدیم چرا؟گفت به گمانم  اوی سی اش(آی سی)سوختَه بید ...کلمه مهندس را خیلی شل ادا میکرد و روی دال فتحه میگذاشت(مهندَس) بیشتر میشد به جای مهندس،مونث شنید روی هم رفته بیشتر شبیه نایب های شهرداری بود چون ناحیه یک و دو به من سپرده شده بوددر گشت روزانه با عباس،علی حشمتی را هم می بردیم جایی وسط راه بالا سر یک اکیپ میگذاشتیم این دوتا یعنی عباس بچه تهران و علی حشمتی سبزواری به دلیل رقابتی که داشتند،یکبند به همدیگر تیکه می انداختند و همدیگر را سرکار میگذاشتند و طبیعتا در جنگ زبانی عباس بیشتر برنده بود آنوقت علی حشمتی سر تکان میداد و میگفت عباس آقا خوته(خودت را)مسخره کرده ای.البته جمله دیگری بکار میبرد که منشوری بود و مجبور شدم این جمله را جایگزین کنم.ازآنجا که اعضای شرکت در نواحی مختلف منطقه۱۴ پخش بودند،(به دلیل چندین قراردارد هم زمان)کم میشد که همه آنها را با هم ببینیم ،اما یک روز عصر همه در دفتر پارک شکوفه در ناحیه۱ جمع شده بودند.اینجا مقر علی حشمتی هم بود بلافاصله سماور را روشن کرد و از چای دارجلینگ اصلی که داشت یک قوری چای دبش و عالی دم کرد و درحالی که لبخند پیروزمندانه ای به عباس می زد که به زبان بی زبانی میگفت پوزت را (درپاچه خواری)زدم،کشو را باز کرد و دید قند ندارد قیافه اش دیدنی بود و عباس هم در چشم به هم زدن از شیرینی فروشی نزدیک یک جعبه شیرینی گرفت و آورد و این بار او بود که لبخند ملیحی تحویل علی حشمتی بدهد،علی هم که قافیه را باخته میدید جارو را برداشت وبا چنان سرعت و شدتی فوق بشری برگهای جلوی دفتر را جارو می کرد که نمی شد اورا ندیده گرفت و من که نزدیک به او بودم می شنیدم که زیر لب می گوید :عباس آقا خودته مسخره کرده ی 

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 110 تاريخ : يکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت: 18:06