امیری پور

ساخت وبلاگ

کوتاه قد،لاغراندام ،سبزه و اهل جنوب. یادم نیست دقیقا کجایی بود(گویا اهواز) اما لهجه‌اش داد می زد جنوبی است ریش کوتاه و مرتبی هم داشت و ابتدا به ساکن کمی قلنبه سلنبه حرف میزد و درنتیجه ظاهرش کمی غلط  انداز بود مدتی طول میکشید که بفهمی چه معجون عجیبی هست برای خودش.از بچه های فضای سبز بود یعنی از همان گروه دیپلمه ای که کرباسچی برای یک دوره دوساله فرستادشان ابوریحان و یک مدرک کاردانی  من درآوردی،که معجونی بود از همه چیز،به اسم کاردانی فضای سبز به آنهادادند اما امیری همه جا خودش را مهندس امیری معرفی میکرد حتی وقتی که کاندیدای مجلس شد،در همه تبلیغاتش از عنوان مهندس استفاده کرده بود از همینجا که یک آدم غیرسیاسی عادی،تعیین صلاحیت شد، می شود شلم شوربایی تعیین صلاحیت شورای نگهبان را فهمید .القصه محاسن محیرالعقول امیری به یکی دوتا ختم نمی شد می گفتند دوسال پیش شهردار معاونی داشته به اسم حسینی که رزمنده و جانباز موجی بوده  بسیار انسان درست و پاکی بوده تا زمانی که قرص هایش را میخورد است،اما وقتی حالت موجی می زده بالا کلا آدم دیگری میشده است خلاصه این جناب حسینی با آقاضیا در می افتد۰(هیچ کس هیچ وقت نفهمید غدیری که شهردار منطقه ۱۴ بود چرا اینهمه هوای ضیاراداشت و سالها حمایتش کرد)وچون نمیتوانست رسما بیرونش کند یک پست موازی با ریاست فضای سبز بوجود می آورد و لابد گول ریش امیری را میخورد که از بین ۱۴۰۰ پیغمبر،جرجیس را انتخاب میکند خود امیری میگفت بیسیم و ماشین با راننده در اختیارم گذاشت و من جدا گشت میزدم و پیام میدادم و آقا ضیا جدا اما روزگار خیلی زود روی دیگرش را به امیری نشان میدهد و حسینی به دلایلی که معلوم نیست،حالت موجی اش حسابی بالا می زند حتی تقریبا در آستانه تعرض به یکی از منشی ها بوده که به دادش می رسند،او هم میرود در نمازخانه در را روی خودش قفل میکند و نوار حمیرا پای بیسیم پخش میکند که صدها نفر در ۲۴ منطقه شهرداری تهران بزرگ می شنیدند،کرباسچی پای همان بیسیم می پرسد این بی مزه کی هست؟جواب میده منم حسینی،لر،(معادل،خیلی دل و جرات دار) مجبور میشوند شخصی با تفنگ دارای تیر بیهوشی می فرستند تا اورا بزند وبتوانند به تیمارستان منتقلش کنند رفتن حسینی همان و دماری که ضیا از روزگار امیری در می آورد همان!!.اما ماجراهای امیری به همین جا ختم نمی شود و به سرش می زند که برود حوزه علمیه و ملبس بشود.ظاهرا در تهران هم حوزه ای هست که زیر نظر یک روحانی به نام علم الهدی اداره میشود و امیری آنجا میرفته من اصلا جریان را نمی دانستم یک روز که دوتایی در دفتر پارک بسیج نشسته بودیم تلفن زنگ زد وقتی جواب دادم یک نفر که زور میزد لهجه آخوندی تقلید کند گفت من از دفتر جناب علم الهدی زنگ میزنم به برادر امیری بگوئیدخیاط  آمده و امروز آخرین فرصتش است که بیاید اندازه کله اش برای تهیه عمامه را بگیرند  آن روزها یک انباری در گوشه محوطه پارک بسیج بود که در اختیار پیمانکار گذاشته بودند و مهندس مهاجر همه را تشویق می کرد که ظهر ها قبل از ناهار فوتبال گل کوچک باری کنیم ۷-_۸  نفر بودیم که هم نهار بودیم یعنی هر روز یک نفر برای همه ناهار می آورد امیری با ما فوتبال بازی میکرد اما نهار نمی خورد بازیش هم بد نبود وقتی بهش می گفتم بازیت بد نیست،میگفت مگر نگفتم مهندس جان، من فوتبال حرفه ای بازی میکردم و پستم هم گوش چپ بود

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 87 تاريخ : يکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت: 18:06