بازی برگ وباد

ساخت وبلاگ

شکسته بودم و
هر تکّه از من
گوشه ای از خانه افتاده بود

خاطره ها برگ برگ
فرو می ریختند از چشمم
انگار پاییز از اتاقِ من شروع شده بود

بازیِ برگ بود و باد
وَ بارانی که بند نمی آمد
باید برای چشمهایم کاری می کردم

باید خودم را جمع می کردم از کفِ اتاق
می بردم خیابان
می بردم کافه
می بردم پارک
اما پرچمِ پاییز در تمام شهر بالا رفته بود

انگار
درختان هم
می دانستند من شاعرم
ورق ورق برگ هایشان را زیر پایم می ریختند
تا چشمهای بارانی اَم را شعر کنم

من اما
خودم درختی بودم
که بادها به شاخه هایم چنگ می زدند

آه
این فصل داشت تو را از من می گرفت
باید کاری می کردم
تو تنها برگی بود که از من مانده بودی
نباید
نباید می گذاشتم از شاخه ام بیفتی

مینا آقازاده

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 92 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 7:17