دل مجنون

ساخت وبلاگ

اواخر طرح کتان بودیکی از معدود روزهایی که خوابگاه بودم فهمیدم شب در آمفی تاتر فیلم کنسرت (دل مجنون) استاد شجریان را نمایش میدهند من که دیوانه استاد بودم وسید هم دست کمی ازمن نداشت وسهیل هم اگر عاشقتر نبود،کمتر هم نبود خاصه اینکه استاد همشهریش هم بود.از ماجراهایی که برای سهیل رخ داد هیچ چیز نگفته ام چون آدم زنده و(حی و حاضر) وکیل وصی نیاز ندارد اما ناچارم بگویم  آنشب در هنگام دیدن کنسرت هرسه نفر ما شدیدا همدل بودیم.از دید من شاهکار استاد همین دل مجنون است و من هیچ آلبوم موسیقی را  به اندازه آن دوست ندارم و به اندازه آن گوش نداده ام.اما آن موقع من دل مجنون را یکی دوبار بیشتر نشنیده بودم آنهم نه با توجه وحضور ذهن فقط یادم بود که عالی بود..خلاصه رفتیم و کنار هم نشستیم و نمایش شروع شد.از پیش درآمد و چهار مضراب عبور کردیم و آنگاه استاد با آن صدای آسمانی شروع به خواندن کرد وعجب شعرهایی هم داشت این آلبوم دل مجنون: ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست***با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست ....چه شروع معرکه ای و چه چیز خوشتر از سخن دلنشان دوست؟ وادامه داد:حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود***یا از دهان آن که شنید از دهان دوست و من کم کم سرم داشت گرم میشد انگار که یک جام شراب ناب شیراز سر کشیده باشم.این کلمات با آن صدا داشتند مرا مست میکردند...دردا و حسرتا که عنانم زدست رفت....دستم نمی رسد که بگیرم عنان دوست و این درست وضعیت من بود انگار سعدی 700 سال قبل،حال مرا میدید و نقاشی میکرد: بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد***وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست.....بعد ریتم موسیقی تند و تند تر شد واستاد  از یک نقطه اوج شروع کرد: نفس برآمد وکام از تو بر نمی آید***فغان که بخت من از خواب در نمی آید..از فشار شغر و موسیقی به خودم می پیچم و زیر چشمی به سید و سهیل نگاه میکنم حال بهتری از من ندارند...مگر به روی دل ارای یار ما ورنی***به هیچ وجه دگر کار بر نمی آید....تک تک سلول ها و اتم هایم با موسیقی هم نوا شده است...مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید***وزآن غریب بلا کش خبر نمی آید...عریب ،بلا کش...بسم حکایت دل هست با نسیم سحر***ولی به بخت من امشب سحر نمی آید،...فقط کسانی که شبهای بی سحر را تجربه کرده اند معنی این بیت را میدانند.شب های قیرگونی که انگار در سیاهچاله ای در اعماق کهکشان قرارداری تک و تنها....در این خیال به سر شد زمان عمرو هنوز....بلای زلف سیاهت به سر نمی آید وبعد به آرامشی نسبی رسیدیم. در دل و جان خانه کردی عاقبت(بی تردیذ تکرار می کردیم اسپلیت پلات) هر دو را ویرانه کردی عاقبت...آمدی که آتش دراین عالم زنی...وانگشتی تا نکردی عاقبت.....یادم به شعر آتش در نیستان افتاد که آتش را به عشق تشبیه می کرد: یک شب آتش در نیستانی افتاد و نیزار را چنان سوزانید که عشق جان آدمی را می سوزاند  و نهایتش هم با نی نامه پایان یافت: بشنو از نی چون حکایت میکند وزجدایی ها شکایت میکند... نی حدیث راه پر حون میکند....قصه های عشق مجنون میکند...عجب شبی داشتیم آن شب....

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 123 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 7:22