تا قبل از میلاد مسیح

ساخت وبلاگ

این را نگفته بودم که بعد از آشنایی رسمی در جلسه دومی که به دیدار شهرزاد خانم رفتم. خانم (ر) گفتند که همسرشان میخواهد یک جلسه صحبت دو نفری با من داشته باشد. احساس خیلی بدی به من دست داد اما گفتم هروقت نظر ایشان باشد حاضرم. گفتندچهارشنبه وقتش آزاد تر است و زودتر به خانه می آید (امان از چهارشنبه ها).روز چهارشنبه به منزلشان رفتم اما احساس گوسفندی راداشتم که با پای خودش به مسلخ می رود. بر خلاف انتظارم ایشان منزل نبودند (آقای ر تاجر لاستیک بود و این طور که بعدها فهمیدم آخرین محموله اش برای ورود به مشکلاتی خورده بود و او درگیر  این داستان بود) و یکی دو ساعتی به حرف و صحبت گذشت تا آمد. بسیار خسته و عصبی به نظر می رسید.بدون معطی رفتیم توی پذیرایی و روی دو صندلی روبروی هم نشستیم و ایشان سوالی پرسید خانه در سکوت محض فرو رفته بود و من میدانستم که سه جفت گوش دیگر با دقت تمام این گفتگو را زیر نظر دارند. داشتم جواب میدادم که با ناراحتی حرف مرا قطع کرد ودرحالی که به گوش چپش اشاره میکرد با لحن آمرانه ای گفت آقای بزرگ، لطفا بلند صجبت کنید  چون این گوش من تقریبا کر است!   با خودم گفتم یا خدا این آقا انگار دعوا دارد.با صدای بلند تر ادامه دادم.این سوال و جواب ها از خیلی جهات شبیه همان جلسه آشنایی با خانواده مخاطب خاص بود و در نتیجه نمیشد که دایم در ذهنم مقایسه نکنم و سوال بعدی را حدس نزنم(به جز پرسش از خانواده و محل تولدم).مسلما یک سوال کلیدی میزان حقوق کارشناس کشاورزی بود من هم دقیقا همان پاسخ قبلی را تکرار کردم و مشخص بود که ایشان هم همان فکر را میکند که با این پول که نمیشود زندگی کرد اما فقط گفت خوب این قاعدتا باید  کف حقوق یک کارشناس باشد گفتم احتمالا در بخش خصوصی یاید بیشتر باشد  به علاوه میشود که کارشناس مستقیما وارد تولید شود مثل گلخانه خیار که الان داریم و این مصاحبه یک ساعتی به طول انجامید و من اصلا نتوانستم از چهره نفوذ ناپذیر او به این پی ببرم که چه برداشتی کرده است. اما فردایش فهمیدم اجازه خواستگاری رسمی را داده اند.بعد از آن همانی طور که گفتم چندین ماه اجازه رفت وآمد داشتیم تا اینکه نزدیک امتحانات آخرین ترم داشگاه شد. و من دوباره درخوابگاه مستقر شده بودم که یک ماه آخر رابچسبم به درس و فارغ التحصیل بشوم.پاییز آن سال پرملال ترین پاییز زندگیم بود شاید به همین دلیل بعد از آن دیگر هیچ وقت از پاییز خوشم نیامدیک روز عصر پنجشنبه در خوابگاه بودم که بچه ها صدا زدند تلفن داری رفتم سراغ تلفن توی راهرو ودیدم نگهبانی درب شرقی است و میگوید ملاقاتی داری!!!چه کسی ممکن بود یاد من کرده باشد؟ رفتم درب شرقی و با دیدن پدر شهرزاد خانم ورضا پسرش( که آن موقع نوجوان16 ساله ای بود)حسابی جا خوردم سلام و علیک تعارف کردم  که برویم توی خوابگاه(ودر دل دعا میکردم که قبول نکنند با آشفته بازار زندگی 4 جوان مجرد) که قبول نکرد وگفت دوست دارم گلخانه شما را ببینم رفتیم با هم و باغ وگلخانه ها را نشانشان دادم راجع به درآمدش و هزینه هایش ومشکلاتش صحبت کردیم. نهایتا ایشان گفت  به نظرش ما به حد کافی رفت و آمد کرده ایم و اگر قرار بوده شناختی حاصل شود، شده و بهتر است تا زمانی که تصمیم نهایی را بگیریم رفت و آمد محدود بشود. کلا داستان کمی مشکوک می زد اما چه میتوانستم بگویم؟ چند روز بعد که بعد از مدتها سید به اتاق ما در خوابگاه آمده بود صحبت آمدن آن روز پدر شهرزاد خانم شد.سهیل یکدفعه برگشت وگفت آن روز برای تحقیقات آمده بودند با تعجب پرسیدیم تو از کجا خبر داری؟ گفت ایشان وقتی به درب شرقی رسیده بود اول گفته بود میخواهم با یکی از بچه های انجمن اسلامی صحبت کنم. آنها هم یکی از فالانژ ترین بسیجیان را نشانش داده بودند و به او توضیح داده بودند که برای تحقیقات آمده اند واسم وشماره اتاق من را به اوداده بودند. او هم بهترین راه را در این دیده بود که از یار غار من یعنی سهیل پرس و جو کند.گفتیم خوب چرا همان روز نگفتی؟ گفت از من خواسته بودند که چیزی به تو نگویم کلی کفرمن درآمد اما فکرش را که کردم دیدم دانستن ویا ندانستن من خیلی تاثیری در اصل ماحرا نداشت.انگار آن برادر بسیجی یک سری تحقیقات نامحسوس دیگر هم کرده بود و نهایتا تلفنی به آقای ر گزارشش را داده بود 

پ.ن: پدرو مادرم از  ازدواجشان با عنوان میلاد مسیح نام میبردند که اشاره به آغاز  تاریخ جدیدی در زندگیشان بود

بیست و یک سال گذشت.......
ما را در سایت بیست و یک سال گذشت.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abrovan بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 7:22